12.28.2005

دوستانت يادبود آورده اند
توي ساكت هر چه بود آورده اند
من كنار جانماز مادرم
عشق بابا مانده اينجا در سرم
هر چه داري در لباست خاك بود
پس چرا پيراهنت صد چاك بود
عشق بابا در سرم ديوار شد
خواهر معصوم من بيدار شد...
زينب انگاري برادرهات نيست
مرد هاي كشورم هيهات نيست
ما چرا با دردها جا مانده ايم
باز امشب غرق اما مانده ايم ...

گلشن روزگار

در گلشن روزگار رفتم سحري
برگوشه خلوتش فگندم نظري
ديدم گلي اميدي من بي پر بال
بر گشتم از آن ديار با چشم تري